تولد من...

امروز یک 25 سالگی با شکوه را آغاز کردم. به سبب این راهرو، این دوستی راهرویی و ...

به استقبال روز مادر...

1.

از دیروز دارم فکر می کنم کودکی که نباید به دنیا بیاید، دنیا نیاید بهتر است! به مادرم نگفتم کودکی که انتظارش را می کشیدیم،مرد. نمی توانست بچه اش را بزرگ کند. نتوانست بچه اش را سقط کند. نمی خواست مادر افسرده فرزندش بماند. به دنبال مادر بودیم برای فرزند نیامده اش...

اکرم آرام می گوید انگار که نمی خواهد کسی بفهمد: بچه اش مرده به دنیا اومد! و من از دیروز فکر دارم فکر می کنم کودکی که نباید به دنیا بیاید ، دنیا نیاید بهتر است!

2.

یک دفترچه خاطرات داشت برای خودش. می گفت حکم دفتر اعمال است . همه کارهایش را می نوشت، همه آرزوهایش را می نوشت، همه نداشته هایش را می نوشت. همه ... او به نوشتن در آن دفتر معتاد بود!

یک سر تیتر داشت: مهرداد...

مهرداد، پسرش!

فرشته یک بغض همیشه داشت برایش! یک مادری نکرده بزرگ! یک گناه خواسته تلخ! نمی توانست خود را از پس این گناه ببیند.

همه آرزوهایش با مهرداد شروع می شد و به مهرداد ختم می شد! نامش را جوری می گفت انگار که آیه مقدسی را زمزمه می کند!  همیشه زمان چله نشین آمدنش بود!

او مرد بی آنکه مهرداد بفهمد مادرش، چقدر عذاب مادر نبودن را به دوش کشید!

3.

زندگیش یک سجاده است، سجاده ای برای دعای همیشه فرزندانش! مادرم، مادر همه فرزندان عالم است. با هر زنی به سبب مادری اش همدلی می کند! او هر شب برای آرامش زندانیان سیاسی در بند و مادرانشان دعا می خواند. هر وقت که صدایش را مهمان زندگی ام می کند از آنها می پرسد!

از ماجرای مادران آمریکایی سرخوش شده بود. _ مادر مادره! امریکایی و ایرانی نداره که ...

به مادرم نگفتم مجید توکلی از فرط نخوردن غذا نمی تواند حرف بزند و مادرش هم غذا نمی خورد. می دانستم مادرم غصه می خورد و بلند می گوید: الهی بمیرم!

4.

مادران صلح، مادران عزادار، مادران سبز، مادران...  

چه بسیار زنانی که با مادری خود اعتراض می کنند...

سرزمین من...

 شاید  

شاید سرزمین همان گربه ای بود: 

 همان گربه ی سپید ملوس 

 که یک شب

 گرگهای هار 

 بردندش،  

دریدند و 

 خوردندش و 

 من هرگز ندیدمش  

 

 

«زیبا کرباسی»

پرواز را به خاطر بسپار...

 

دلم گرفته است دلم گرفته است  

به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب می کشم  

چراغ های رابطه تاریکند 

 چراغهای رابطه تاریکند 

 کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد  

کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد 

 پرواز را به خاطر بسپار  

پرنده مردنی است .

آیه های زمینی

خورشید مرده بود   

خورشید مرده بود ... و فردا  

در ذهن کودکان   

مفهوم گنگ گمشده ای داشت  

آنها غرابت این لفظ کهنه را   

در مشقهای خود   

با لکه درشت سیاهی   

تصویر می نمودند...  

 

 

چقدر دی ماه برای زاده شدن زمان خوبیست فروغ...

...

1.

اشک در چشمانش حلقه زده بود اما به روی خودش نمی آورد. صدایش زدم:

-          مامان ! چی شده؟ هنوز که هیچی معلوم نیست؟

جوابم را نداد. نگاهش را از من دزدید تا نگرانی اش را نبینم . نبینم چطور نگران است که مبادا روزهای آخر زندگی اش باشد و کلی کار نکرده و آرزوی ندیده را بگذارد و برود!

 اشکهایش را قورت می دهد و با جدیت می پرسد:

-          مامانی بهم قول می دی حتما ازدواج کنی؟

ادامه مطلب ...

توقع

هیچ میدونستید که از شما به عنوان یک زن با وجودی که جنس دوم هستید ، چقدر توقع وجود داره؟ 

بگذارید از کودکی شروع کنیم و به همین ترتیب با بالا رفتن سن و واگذاری نقش های متفاوت ادامه بدیم . 

درکودکی یعنی زمانی که شما یه خانم کوچولو هستید ، از شما انتظار دارند که یک موجود منفعل باشید ، دعوا نکنید ، اگر هم کردید زود کوتاه بیاید ، صبور باشید ، عاقلانه و بزرگتر از سنتون رفتار کنید ! چرا ؟ چون شما یک دختراید! 

 

در نوجوانی : به سن بلوغ که میرسید ، توقع دارند خانمانه رفتار کنید ، نجیب باشید ، سروسنگین باشید، شر و شور نباشید ، زیاد هم بیرون از خانه نمونید . و یادتان نرود که شما بالغ شدید !چون جامعه خرابه وگرنه به شما اعتماد هست ! بیشتر از 10 دقیقه هم نمیتونید در اتاقتان با تلفن صحبت کنید! 

 

در جوانی: اگر فکر کردید که توی این دوره و دوره های بعدی میتونید تا هر وقت که دلتون خواست بیرون باشید، در اشتباهید . شما همیشه باید زود برگردید خانه! در ضمن توقع جامعه از شما اینه که بهتره به دانشگاه نرید تا جامعه دچار بحران نشه تا تعادل بهم نخوره و آمار طلاق بعلت آگاه شدن شما بالا نره تا بیش از این باعث انحطاط جامعه نشدید بریم سراغ دوره بعد.  

 

توی یه سن خاصی که همه ی دخترای بزرگتر از شما شوهر کردن ، ناگهان متوجه نگاه های وصف ناشدنی عمه و خاله و عمو و دایی میشید ، که دوست دارن شما رو تو لباس سفید عروس ببینن و میگن : " پس کی دیگه" . خوب شما هم برای اینکه آدم خوبی هستید و دوست دارید دل همه رو شاد کنید ، عروسی میکنید . عمه وعمو و دایی و خاله هم یه شب میگن و میخندن و میرقصن و میرن ... غزال می مونه و حوضش... 

 

مادری : بهترین کلامی که به ذهنم میرسه یک موجود خارق العاده است . چون در عین حال که باید کارهای شخصی و روزمره خودش رو انجام بده باید تمام کارهای خانه رو تمام و کمال رو به راه کنه ، به امور فرزندان رسیدگی کنه (فرزندان در هر سنی) و شوهر گرام را نیز رفع و رجوع کند، و درنهایت هم سرو وضعش هم باید همیشه روبراه باشد . تازه اگه بچه ها گستاخی کردن ، میگن : ای مادر ، 2 دقیقه وقت میذاشتی برای این بچه ، چرا انقدر بی تربیته؟ ( دوره ی مادری گسترده تر از این حرفهاست . شاید در نوشته های بعد توقعات از این دوره رو بیشتر بسط دادم) 

 

خلاصه نمیدانم چگونه این توقعات رو برآورده میکنید اما میدانم اگر انتظارات را بر نیاوردید، انگشت اتهام به سمت شما و مادرتان خواهد بود.

زایمان امری طبیعی است:

چندوقتی بود، به گمانم خیلی وقت، که دستاش تا آرنج خواب می رفت، دست راستش بیشتر؟، سردرد را که همیشه انگار داشت، گرچه به لطف کدئین و چراغهایی که می تونستن خاموش بشن مشکل چندانی نبود، گردنش، و کمرش هم، اذیتش می کردن، به خصوص وقتی ساعت ها تا پایان وقت اداری پشت میز می نشست و تایپ می کرد یا وقتی مراسم جاروکشی و مرتب کردن خونه رو برای حضور مهمونا پشت سر می ذاشت...

درد اگرچه بود، زندگیش، زندگیمون، اما مختل نبود...

تا به یمن طرح سلامت به دکتر مراجعه کرد:

عکس،

ام آر آی،

اسکن مغزی...

دردی مضاف نشده بود اما:

می رفت که نگران شه آروم آروم... گرچه تا روزی که از دکتر برگشت و گفت که گفته چیز مهمی نیست نفهمیدم که نگران هم بوده...

_گفته:

تجربۀ یه زایمان سخت داشتی،

خونریزی کردی،

حفره ای توی مغزت ایجاد شده ( پریسا معتقده این سیاهچالۀ مذکور اشاره داره به سلولهای فوت شده در اون اثنا)،

بی حسی دست و درد سر و گردن و... به خاطر اونه،

فقط بدیش اینه که عصب بینایی بالای اون حفره است و ممکنه بیفته توشو کور بشی؛

_چی تجویز کرد؟!!

_ گفت استرس نداشته باش و ویتامین e بخور...!

_همین؟!!!! نه به اون تشخیص نه به این تجویز... واسه کمرت چیزی نگفت؟ اون مهره هایی که جابه جا شدن؟ 

_ یه کمربند خوبی داده باید اونو ببندم و وزن کم کنم و ... اگه خوب نشد عمل... اما می گن عملش خوب نیست... هرکی کرده ناراضیه...

متعجب، در حالی که هنوز نفهمیدم باید نگران بشم یا نه، به مادرم، که نگاهش به صفحۀ تلوزیونه، نگاه می کنم و در فکرم که آخر هفته دکتر زنان چه تجویزهایی می کنه...

اندر خواستگار و خواستگاری...

1.

مریم جان بیا خاله... اومده!

من و مریم به این جمله مادرم عادت کرده بودیم . این جمله نشان از یک واقعه بود!

-          پاشو مریم جان. یه خاله جدید پیدا کردی...

مریم همیشه با آمدن این خاله ها عزا می گرفت. خاله هایی که به خانه ما می امدند و او مجبور می شد برای هر کدامشان نقش دختر مادرشوهر پسند را بازی کند!

یک بار به مادرم گفتم چرا نام این زنهای خواستگار بی محل را خاله می گذارد. خودش هم نمی دانست خاله بودن آنها از چه جنسی است!

ادامه مطلب ...

تازه داشتیم لذت میبردیم!

کوچه های پیچ در پیچ منتهی به خانه ی خورشید ؛حس آشنایی رو بمن داد . به شکل عجیب و دوست داشتنی منو به دوران کودکی ام برد .احساس غریب بودن نمیکردم . 

فروغ دم در ورودی منتظر من بود . رفتیم تو ؛ ساختمونش از اونی که فکر میکردم داغون تر بود ولی دوستش داشتم .کاملا حس یه پناهگاه رو داشت .پناهگاهی که هر چقدر در و دیوارش بد شکل بود ؛آدمهای داخلش سعی میکردن روحی بهش ببخشن .  

توی یه سالن کوچک نشستیم . یه پیرزن با چشمهای کنجکاو بازیگوش اومد تو ؛ ساز منو که دید گفت : یه بار یه آقایی اومد اینجا ؛ برامون ساز زد ؛ شعر مادر رو خوند. خیلی قشنگ بود .   

کم کم همه جمع شدند. صندلی ها رو گرد چیدن و نشستن . شروع کردم به زدن آهنگهای قدیمی . خوب حس میکردم که دارن گوش میدن . خوب گوش میدادن . وقتی سرمو بلند میکردم ؛قیافه ی بعضی هاشون متعجب بود . خوب شاید از این به بعد بتونن حداقل هفته ای یک بار موسیقی گوش بدن . از کجا معلوم شاید هم بعد از چند ماه بتونن با هم یه ترانه رو هم خوانی کنن .  

چند تا آهنگ که زدم داشتم سازمو برمیداشتم که یکیشون گفت : تازه داشتیم لذت میبردیم !  

برای من شنیدن همین یه جمله کافی بود . این همونی بود که من میخواستم . پس دوباره زدم