۱.چند ساله
بودم؟ نمیدانم چند ساله بودم که دچار زن بودگی مضاعف شدم! ناخواسته بود یا
خواسته؟ نمیدانم. انتخاب کردم یا مجبور شدم؟ آن را هم نمیدانم.
چند ساله
بودم؟ نمیدانم چند ساله بودم که زن بودنم را باور کردم! و ناگهان زن بودن دیگران
را هم! و در این کشف و شهود مسئولیتی بارم شد به قدمت زنده بودنم؛ که دیگر همه
زندگیام حول این دور خورد :
من زن
بودم!!!
2 .لازم نیست
توضیح بدهم، با اولین کنشها و واکنشها دغدغههایم فریاد میزنند و جمله آشنایی که
از سوی دوستانم روانه میشود:
_باز میخواد
توجیه کنه! کی گفته تو باید از کار همه زنان عالم دفاع کنی؟
متهم به
کوته فکری، متهم به تعصب، متهم به ندیدن واقعیات، متهم به مرد ستیزی، متهم به زن
سالاری، متهم به...
من در تمام
این سالها متهمم !! و هر روز اتهامم سنگینتر می شود:
_ دیگه نمیشه
باهات حرف زد! خیلی فمینیست شدی!!!
_ من فقط
دارم اون چیزی رو میگم که بهش معتقدم!
اعتقاداتم
تا جایی قابل احترام است که به جنسیتم مربوط نشود. دوستانم خاص میشوند. به دنبال
راهی برای دیالوگ میگردم! سانسور میشوم! سانسور میکنم خودم را با تیغه مردانگی!
به دنبال همه دریچههای نور باید بدوم تا اعتقاداتم مجال تنفس بیابد! مییابد؟؟؟
3.این حرفها
همه نشون از یه کمبوده!! یه مریضیه!
یعنی من
مریضم؟
من مریضم
وقتی به حرفهای راننده تاکسی درباره رانندگی زنان واکنش نشان می دهم! من مریضم
وقتی در مقابل حرفهای همسایهام درباره زن مطلقهای میایستم! من مریضم وقتی به
دوستم میگویم در رابطه عاشقانهاش ابژه نشود! من مریضم وقتی...
من در تمام
این سالها مریضم!!
4.کنار هم که
مینشینیم حرفهای زیادی داریم برای گفتن. برای نالیدن از این همه اتهام و برچسب و
... . جاهایی هست، آدمهایی هستند که دغدغههای مشترک حاکم میشود حتی بر سلام و
احوالپرسی! تنها، تنهاییات پر میشود! و گمان میبری دریچه های نور چندان دور
نیستند!!!
5.چند ساله
بودم؟ نمیدانم چند ساله بودم که دچار زن بودگی مضاعف شدم! اما حالا _ وقتی در 23
سالگیام زندگی می کنم_ بر این زن
بودگی اصرار دارم!!!