استثمار
جنسیتی به مثابه گسترده ترین و در عین حال ریشه دارترین بی عدالتی تاریخی همچنان
جزء لاینفک زندگی انسان هاست . از آنجا که بهره کشی نابجای بشر از زمینی که رویش
می زید و دیگر موجودات زنده که خواسته و ناخواسته قربانی می شوند هم این قدمت را
ندارد و علی رغم آن در رسانه ها هم به این موضوعات بیشتر از مسئله ی تبعیض اشاره
می شود، لذا لزوم توجه به آن از نظرم مهم تر از مبحث حمایت از حیوانات و حفظ محیط
زیست می نماید . چرا که در اکثر این انجمن ها که خودم حداقل با یکی از آن ها
ارتباط دارم، باز هم این زنان هستند که فعال ترند
.
روزی
حدوداً هفت، هشت تا قرص در دوره ای سی، سی و پنج ساله . کاری است بس دشوار . سه
دفعه در روز، به عبارتی می شود سی و دو هزار و هشتصد و پنجاه نوبت . سی و دو هزار
و هشتصد و پنجاه بار آماده کردن قرص هایی که پدربزرگ باید استفاده می کرد . روزی
سه مرتبه برای سی، سی و پنج سال . قطعاً کار سختی است . اما مادر بزرگ با کمال میل
انجامش می داد، سر وقت و بدون ذره ای اهمال . طی سال های متمادی او وظیفه اش را به
نحو احسن انجام می داد، با این که سواد نداشت و قرص ها حداقل دو و یا سه سال یک
بار هم تغییر می کردند اما باز هم با دقت و علاقه ! این مسئولیت را به نحو احسن به
انجام می رساند . در مقام مقایسه همین بس که در استفاده از تلفن هنوز که هنوز است
مهارت ندارد ولی برای پدربزرگ از جان و دل مایه گذاشت . یک شب که همه ی بچه ها و
نوه ها حضور داشتند، چون خیلی خیلی سرش شلوغ بود فراموشش شد که قرص ها را سر موقع
حاضر کند و خدمت پدربزرگ بدهد . فراموشی همانا و نیش و کنایه های پدربزرگ حاکی از
سرگرم بچه ها و نوه ها شدن و عدم توجه به او همانا . گویی این قرص ها متعلق به
مادربزرگ بودند و نه پدربزرگ و براساس قانونی نانوشته این اوست که مقصر همه چیز
است، حتی فراموشی پدربزرگ . اما مهم تر این که این برخورد فقط مختص آن شب نبود و
شب ها و روزها به همین منوال می گذشت و چه می دانیم چه فشارها که به مادربزرگ
نیامد . اصلاً شاید عدم یادگیری استفاده از این تلفن ها هم معلول همان فشارها باشد
و واکنش او نسبت به هر چیزی که مربوط به حافظه است . فکر کن، چه حسی داری وقتی که
نمی خواهی چیزی را به خاطر بسپاری که مبادا یادت رود . وقتی از حافظه بیزاری، فکر
کن !
دخترها و پسرها، عروس
ها و دامادها، نوه ها، خلاصه همه در خانه ی مادربزرگ و پدربزرگ جمع بودند . همه
دور هم نشسته بودند . هر کسی از دری صحبت می کرد، بحث ها به صورت سه، چهار نفره
بین بزرگ ترها در جریان بود و بچه ها هم این وسط یا مشغول گفتگو بودند یا با هم
شوخی می کردند . مادربزرگ هم با بچه ها سرگرم بود . حواسش به همه بود تا کسی
ناراضی نباشد، این کار همیشگی اش بود . به پدربزرگ که نگاه کرد یکی از آن نگاه های
غضب آلودی که نیاز به توصیف ندارند نثارش شد . ابتدا توجهی نکرد، تقریباً عادت
داشت و تازه در این سال ها دلیل اکثرشان را هم پیدا نکرده بود . نیم ساعتی گذشت .
بشقاب های میوه خوری را روی میزها می گذاشت، از جلوی پدربزرگ می گذشت که باز همان
صحنه تکرار شد . سری از روی پرسش تکان داد ولی پدربزرگ اعتنایی نکرد و رویش را
برگرداند . مادر بزرگ اندیشناک به کارش ادامه داد . میهمانی به خوبی برگزار می شد
و مادربزرگ راضی به نظر می آمد اما هر وقت که یاد پدربزرگ و آن نگاه هایش که چند
مرتبه دیگر هم طی ساعات سپری شده تکرار شده بودند می افتاد حالتی از سردرگمی همراه
با آشفتگی وجودش را فرا می گرفت . در ذهنش اتفاقات آن شب را مرور می کرد و همین
طور به عقب باز می گشت که خاطرش آمد از وقتی دختر کوچک با خانواده اش که زودتر از
دیگران رسیدند وارد شدند حالت پدربزرگ تغییر کرده بود . هر قدر بیشتر فکر می کرد
تا دلیلی پیدا کند و از این رنج رهایی یابد، کمتر به نتیجه می رسید . به هر روی
میهمانی به پایان رسید . بچه ها هر کدام تشکر می کردند و می رفتند تا دست آخر آن
ها دوباره تنها شدند . مادربزرگ که خیلی وقت بود دلش برای یک دیدار دسته جمعی لک
زده بود، شب خوبی داشت . البته نه خیلی خوب چون مدام ذهنش درگیر پدربزرگ می شد .
فکر کرد او دیگر تحمل شلوغی را نداشته و می خواسته تنها باشد و این می تواند
واکنشی به اصرارهایش برای ترتیب دادن میهمانی تلقی شود . پدربزرگ یک ساعتی هیچ نمی
گفت و در اتاقش مشغول بود، اما همین که مادربزرگ لیوان چایی را که عادت داشت شب ها
بنوشد را برایش برد با حالت تمسخر آمیزی گفت : "امشب خیلی زیبا شده بودی،
خوشا به حال دامادها." مادربزرگ شستش خبردار شد جریان مربوط به قبل از مراسم
است . از او خواسته بود که سبیلش را مرتب کند ولی به این دلیل که خیلی کار داشت و
تا آمدن بچه ها زمان زیادی نمانده بود و در ضمن هنوز حتی آماده هم نشده بود
نتوانسته بود این کار را انجام دهد . آخر شب مادربزرگ مغموم بود، غمی حاصل از حس
تأسف، ولی نه از برای خود . تأسفی که باقی ماند و او تا چهار روز به آرایشگاه نرفت
و تمامی وقت هایی را که به مشتریان داده بود لغو کرد تا کاری نکند که موجب شود هم
جنسانش نیز مثل او تأسف بخورند . ولی فقط چهار روز، راه گریزی نبود، نگاه ها ادامه
می یافت اما این بار با سرمنشأ متفاوت و این به ذهنش آمد که دیگر حتی تأسف هم
نخورد، اما باز هم می خورد تا تنها شد .