هشت مارس
شنبه 17 اسفند ماه سال 1387


اولین هشت مارسی که فهمیدم هشت مارسی هم وجود داره پنج سال پیش بود. اون موقع با رشادت پیشنهاد یکی از بچه ها رو برای چسبوندن پوسترهای روز جهانی زن به دیوارهای دانشکده، رد کردم. به یک دلیل خیلی ساده: کودک بودم و با بساطت خاص کودکان به دنیا نگاه می کردم. به نظرم ناله کردن از ”ستمی که به زن ها میره“ پذیرفتن تلویحی فرودستی بود و باز به نظرم همه ی ما انسان بودیم ... و لزومی نداشت به زن بودن خودمون تاکید اضافی بکنیم. گفتم که، بچه بودم.

اما امروز یعنی خیلی پیش از امروز متوجه شده ام که نه! گویا خیلی هم همه مون ”انسان“ نیستیم. یا اجازه اش رو پیدا نکرده ایم یا به سادگی توی کنش های متقابل بهمون فهمونده شده که انسان نیستیم یا با پنبه و خیلی چربدستانه سرمون رو بریده ان و خودمون هم اصلاّ نفهمیده ایم یا حداقلش اینه که مجبور بوده ایم برای اعاده ی انسانیتمون بجنگیم و این همه ی مسئله اس. در واقع” مسئله این است“:

 

 

جنگ ما برای به دست آوردن چیزی که هستیم و یا لا اقل قرار بوده که باشیم.

این روزها همین منطق ساده اس که دیگه هشت مارس رو و هر پنج شنبه عصر گوشه ی مؤسسه بحث و بحث و بحث کردن راجع به این که چگونه میتوان هم زن بود و هم انسان رو برام معنی دار میکنه. مبارزه ی ما ، مبارزه ی سخت همه ی زنان و مردانی که هر گوشه ی دنیا به حقوق زن فکر می کنن و احتمالاّ قدم های کوچک یا بزرگی هم براش بر می دارن بر سر همینه.  فارغ از اون حتی نفس بکشی ممکن نیست ، چون تو وارد بازی شده ای و دیگه فهمیده ای که باید کاری بکنی... مبارزه ای که اونقدر به همه ی زوایای زندگیت دست درازی می کنه که دیگه بخشی از وجودت می شه و هر چه قدر هم ازش خسته بشی و بخوای یک لحظه

 

مارال