شعری بر کاغذ دیواری . . .

پنجره خواب بود

که ازدحام شهر به شیشه خورد

در پرسه های ۵ عصر


همیشه بوی نم می دهد اتاق

و هیچ جای شهر کسی مرا فکر نمی کند

چه خوب !

دهان لیوان بوی چای می دهد.

روزنامه را باز می کنم...

صدای خسته ای/مثل حرف های مادر بزرگ/وقت رفتنش /وقتی که درد بودو مرفین نمی زدند/

می خوردو می تپدو می رود/میان من دیواروپنجره /و هر روز ۵ عصر/کودتای لحظه ها/

نترس ....!بستم اش !

تمام شد !

درکنار پنجره رو به ازدحام شهر

بدون سطر های خسته ی روزنامه های عصر

من و این مبل راحتی

 راحتیم !