چند قدم با حجاب

1.

کنار بزرگراه ایستاده ام در انتظار تاکسی. _ آریانا ...

سوار می شوم . راننده از آینه جلوی ماشین مرا مخاطب قرار می دهد.

_ هی آریانای خدا بیامرز!

لبخند می زنم و به بیرون خیره می شوم . می دانم دلش پرتر از آن است که نیاز به همراهی من داشته باشد.  :

_ می گم خدا بیامرز می خندی! شما که سنت قد نمی ده! مَثَل می گم الان شما اون موقع بودی اون روسریتو می انداختی بیرون، یه شلوار جین پات می کردی این مانتوتم قدش کوتاه تر می شد. اسپرت می رفتی بیرون! راحتر نبودی به خدا؟

باز هم لبخند می زنم...


_امنیت بود به خدا! اینا همش دروغ می گن که امنیت نبود! همین آریانا. یکی چپ نگاه می کرد به دختری بچه محلاش تکه پارش می کردن... خودشما الان احساس امنیت می کنی با این لباسا؟

_خب ...

به مقصد می رسیم در حین پیاده شدن می پرسم : _آقا اگه حجاب آزاد بشه میذاری دختر و زنت حجابشون رو بر دارن؟

مرد جواب نمی دهد حالا اوست که لبخند می زند!

2.

طبقه 6 کتابخانه مرکزی در یک روز تابستانی گرم با صورتی قرمز که گرما از سر و رویش می بارد به مسئول بخش نشریات که مردی حدود 60 ساله است شماره ی نشریه ای را می دهم.

نگاه ترحم آمیزی به من می کند: - چه عذابی می کشین با این لباساتون! والا من با یه پیرهن از گرما تلف می شم از گرما تو این هوا! شما چی کار می کنین!

دوست دارم غر بزنم به همه آنچیزی که مرا در این لباس فرو کرده! اما نمی زنم : - خوش به حال کسی که مجبور نیست اینطوری بپوشه!

زن روز دهه 50 را برایم می آورد . زن روز از جمله معدود نشریاتی است که به دلیل عکسهای مستهجن! از زنان اجازه استفاده عموم به آن داده نمی شود . با اصرار من قبول می کند که ورق بزند تا من ببینم . می خواهم شماره 17 دی را ببینم . روز کشف حجاب. ویژه نامه اش را ورق می زند برایم . روی هاجر تربیت تاکید می کند. _اون اولین زنی بود که عکسش تو روزنامه ها بدون حجاب چاپ شد. با افتخار می گوید. خنده ام می گیرد. فرق ما 74 سال بود و این زمان زیادی است ...

3.

مقنعه ام را جلو می کشم. جلوی اداره آموزش و پرورش منطقه ... ایستاده ام. چندین بار سفارش شده ام که تاری از موهایم بیرون نباشد. حال بدی دارم. آنقدر احساس حقارت می کنم که دوست دارم همانجا بنشینم و بگریم. مردی می پرسد:

-          شما  چادر سر نمی کنی؟

-          نه

-          چرا؟

-          ...

خب اگه حجابتون کاملتر بود...

وقتی می ایم بیرون مقنعه ام را صاف می کنم موهایم آزاد می شوند به اندازه درز مقنعه. باد می اید. دوست دارم باد برود لای موهایم، بپیچد دور گردنم و داغی حرفهایی را که شنیده ام کمتر کند! اصلا مقنعه چنین قابلیتی ندارد... یادم می آید دیشب مقنعه ام را تنگتر کردم تا موهایم کمتر بیرون بماند و ... .

صدای مردی از رادیوی اتوبوس می آید: حجاب برترین زینت زن است...