۱. ساعت 10.30 است و من سر یکی از خیابانها منتظر تاکسی هستم. ماشینهایی که از کنارم می گذرند چند واکنش نشان می دهند. یا با تعجب از ماشین خیره می شوند و کلی سئوال و توبیخ و... در نگاهشان موج می زند! یا با نیشخند بوق می زنند البته گاهی عملگراتر می ایستند و ... یا نمی بینند مرا! بالاخره ماشینی می ایستد و سوار می شوم: _ خانوم نمی ترسی این وقت شب؟اینجا خیلی خطرناکه! منم می ترسم بیام پیاده این ورا این وقت شب! _ من ولی نمی ترسم!
۲. - آقا! سید خندان؟ سوار تاکسی می شوم! مرد راننده سر صحبت را باز می کند: - ببین آبجی... حرفش را پیرمرد کناری ام ادامه می دهد باز خطاب به من : - دخترم می دونی... پسر کناری ام هم مخاطب حرفهایشان می شود نه پسرم است و نه داداش! او آقاست!! ۳. دو مرد کنارم نشسته اند و راننده منتظر مسافر دیگر است. مرد دیگری می آید! راننده با اصرار می گوید: - خانوم بیا جلو بشین! این 3تا آقا پشت بشینن! نمی توانم قانع اش کنم که واقعا فرقی نمی کند کجا بنشینم . تسلیم اصرارش می شوم و جلو ماشین می نشینم. به خاطر اصرارم مجبور می شوم مسیری طولانی را به مزخرفات راننده درباره بهتر بودن تفکیک مردها از زنان و هزار چیز بی ربط دیگر گوش دهم! ۴. سوار تاکسی اش که می شوم صدای ضبطش را تا آسمان می برد و سرعتش را بیشتر می کند. مسافر دیگری نیست ! احساس ناامنی می کنم. به پیاده های خیابان که به انتظار تاکسی هستند هم توجهی نمی کند. می پیچد در یک فرعی... - آقا پیاده می شم! ... نه نمی خوام برم اونجا همینجا پیاده می شم! حالا کنار خیابان منتظر تاکسی ام و ماشینهای زیادی برایم بوق می زنند!!! |