...

1.

اشک در چشمانش حلقه زده بود اما به روی خودش نمی آورد. صدایش زدم:

-          مامان ! چی شده؟ هنوز که هیچی معلوم نیست؟

جوابم را نداد. نگاهش را از من دزدید تا نگرانی اش را نبینم . نبینم چطور نگران است که مبادا روزهای آخر زندگی اش باشد و کلی کار نکرده و آرزوی ندیده را بگذارد و برود!

 اشکهایش را قورت می دهد و با جدیت می پرسد:

-          مامانی بهم قول می دی حتما ازدواج کنی؟


      یعنی مامان فقط همین نگرانیته؟ چشم قول می دم!

-   

-          بچه هم باید بیاری. باید مادر شی!

با کلافگی می گویم:

-          چشم. خیالت راحت

-          آره مامان، ... زن تا مادر نشه کامل نمی شه!!

2.

تلوزیون ملی(!) کارتون «حنا در مزرعه» را پخش می کند. به یاد کارتونهایی می افتم که بچگی مان را پر می کرد. هاج، زنبور عسل، دختری به نام نل، با خانمان، هایدی، بینوایان ... !

-          مریم یادته شخصیتهای کارتونهای بچگی مون چقدر بی مادر بودند؟ مادر یه موجود اسطوره ای بود نیافتنی! یا به دنبالش بودن یا از دست داده بودنش یا مادر گذاشته بود و رفته بود. ممکن بود پدر هم نداشتن اما مادر نداشتن براشون چه مصیبت عظمایی بود.

-          آره هی تو گوشمون می کردن زندگی سخت یعنی زندگی بدون مادر. چقدر وقتی مادر پرین مرد گریه کردم !

3.

تعریف می کند که چطور عروس اش نوزاد شیرخواره اش را رها کرد و رفت . بی آنکه به حرفهای او درباره تحمل به خاطر مادری اش توجهی کند! او مادر ناخواسته عسل شده بود و مجبور بود هر روز صبح مانند مادران جوان دیگر نوه اش را تا در مدرسه ببرد و نرود داخل مدرسه که عسل از داشتن مادر پیرتر از دیگران خجالت نکشد!

وقتی دوستم از زن برادرش می گوید که فرزندش را رها کرده و حالا نوزاد شیرخواره اش امان مادربزرگ را بریده ، یاد عسل می افتم! یاد عسلی که درست نمی دانست زنی که هر روز برایش مادری می کند مادرش است یا مادربزرگش!