اندر خواستگار و خواستگاری...

1.

مریم جان بیا خاله... اومده!

من و مریم به این جمله مادرم عادت کرده بودیم . این جمله نشان از یک واقعه بود!

-          پاشو مریم جان. یه خاله جدید پیدا کردی...

مریم همیشه با آمدن این خاله ها عزا می گرفت. خاله هایی که به خانه ما می امدند و او مجبور می شد برای هر کدامشان نقش دختر مادرشوهر پسند را بازی کند!

یک بار به مادرم گفتم چرا نام این زنهای خواستگار بی محل را خاله می گذارد. خودش هم نمی دانست خاله بودن آنها از چه جنسی است!

2.

عسل نوه کوچک صاحبخانه ام با نگاه کنجکاوانه اش در لپ تاپم دنبال عکس خاصی می گردد. بالاخره طاقتش تمام می شود و می پرسد:

-          خاله عکس عروسیتو نداری؟

-          من که عروسی نکردم.

-          یعنی عروس نشدی تا حالا؟ پس مامان بابات چرا اینجا نیستند؟

توضیحات من قانع اش نمی کند. نمی فهمد چرا وقتی خاله اش زن است و دایی نیست (!)- که بتواند کارهای عجیب بکند- بی آنکه شوهر داشته باشد یا پدر و مادر می تواند زندگی کند. مادرش یک بار برایم تعریف کرد که روزهای اول سکونتم هر شب به انتظار مردی می نشست که همسر احتمالی خاله اش باشد تا گنگی موقعیت من را درک کند! دوست داشت شوهر خاله اش شبیه پدربزرگش باشد!!

3.

در حیاط دانشکده داد می زنم. آنقدر عصبانیم که نمی توانم ملاحظات مکانی را لحاظ کنم. خواهر بیچاره ام فقط می خواهد آرامم کند و نمی داند چگونه!

-          بابا بذار همدیگرو ببینین شاید دوست داشتی! آخه اینجوری که نمی شه. واسه مامان چه بهانه ای بیارم؟

خواستگار جدید یکی از کابوسهای همیشگی ام است! امری که نوید تلف شدن بیهوده انرژی و وقتم را می دهد! نمی فهمم چگونه می شود که کسی خارج از جغرافیای ذهنی و عینی زندگی ام با دسته گل و شیرینی بیاید و بگوید می خواهد همراه زندگی اش باشم (عین حرفی که یک بار کسی به من گفته بود) نمی فهمم چه مکانیزمی آن پسران گل ِ امروزی را وا می دارد به مادرشان بگویند دختری برایشان بپسندند!

بی آنکه بخواهم منکر کارکرد خواستگاری و امر مقدس(!) ازدواج بشوم نمی فهمم چطور با این شیوه های زندگی و ... هنوز آدمهایی هستند که اینگونه به خواستگاری می روند! نمی گویم آدمهایی هستند که منتظر خواستگار می مانند به دلیل آنکه میزان عاملیت دختران در این رسم به یک  انتخاب فرمایشی ختم می شود.

بیچاره ما که می خواهیم این عاملیت را افزایش دهیم! بیچاره ما دخترانی که به انتظار هیچ انتخاب شدنی نیستیم! بیچاره ما پسرانی که  مادرانمان دختر پسند نمی کند برایمان!

شارژ مبایلم ته می کشد. مادرم که با رضایت تلفن را قطع می کند نفس راحتی می کشم . انرژی ندارم که مابقی ساعتهایم را با آن سر کنم!

 

نظرات 2 + ارسال نظر
غزال شنبه 16 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 18:31

یه کابوس خیلی بد . برای چند لحظه احساس میکنی هر چقدر که سعی کردی توی راهی که خودت انتخاب کردی بری و زندگی کنی به هدر رفته . یکی میاد و بهت میگه : همه اینها چرته . حالا تو ببینش ؛ شاید خوشت اومد . تا آخر عمرت که خواستگار نداری.

فاطمه یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 22:47 http://ablah3315.blogfa.com

طفلک عسل...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد