زایمان امری طبیعی است:

چندوقتی بود، به گمانم خیلی وقت، که دستاش تا آرنج خواب می رفت، دست راستش بیشتر؟، سردرد را که همیشه انگار داشت، گرچه به لطف کدئین و چراغهایی که می تونستن خاموش بشن مشکل چندانی نبود، گردنش، و کمرش هم، اذیتش می کردن، به خصوص وقتی ساعت ها تا پایان وقت اداری پشت میز می نشست و تایپ می کرد یا وقتی مراسم جاروکشی و مرتب کردن خونه رو برای حضور مهمونا پشت سر می ذاشت...

درد اگرچه بود، زندگیش، زندگیمون، اما مختل نبود...

تا به یمن طرح سلامت به دکتر مراجعه کرد:

عکس،

ام آر آی،

اسکن مغزی...

دردی مضاف نشده بود اما:

می رفت که نگران شه آروم آروم... گرچه تا روزی که از دکتر برگشت و گفت که گفته چیز مهمی نیست نفهمیدم که نگران هم بوده...

_گفته:

تجربۀ یه زایمان سخت داشتی،

خونریزی کردی،

حفره ای توی مغزت ایجاد شده ( پریسا معتقده این سیاهچالۀ مذکور اشاره داره به سلولهای فوت شده در اون اثنا)،

بی حسی دست و درد سر و گردن و... به خاطر اونه،

فقط بدیش اینه که عصب بینایی بالای اون حفره است و ممکنه بیفته توشو کور بشی؛

_چی تجویز کرد؟!!

_ گفت استرس نداشته باش و ویتامین e بخور...!

_همین؟!!!! نه به اون تشخیص نه به این تجویز... واسه کمرت چیزی نگفت؟ اون مهره هایی که جابه جا شدن؟ 

_ یه کمربند خوبی داده باید اونو ببندم و وزن کم کنم و ... اگه خوب نشد عمل... اما می گن عملش خوب نیست... هرکی کرده ناراضیه...

متعجب، در حالی که هنوز نفهمیدم باید نگران بشم یا نه، به مادرم، که نگاهش به صفحۀ تلوزیونه، نگاه می کنم و در فکرم که آخر هفته دکتر زنان چه تجویزهایی می کنه...