تولد من...

امروز یک 25 سالگی با شکوه را آغاز کردم. به سبب این راهرو، این دوستی راهرویی و ...

...

1.

اشک در چشمانش حلقه زده بود اما به روی خودش نمی آورد. صدایش زدم:

-          مامان ! چی شده؟ هنوز که هیچی معلوم نیست؟

جوابم را نداد. نگاهش را از من دزدید تا نگرانی اش را نبینم . نبینم چطور نگران است که مبادا روزهای آخر زندگی اش باشد و کلی کار نکرده و آرزوی ندیده را بگذارد و برود!

 اشکهایش را قورت می دهد و با جدیت می پرسد:

-          مامانی بهم قول می دی حتما ازدواج کنی؟

ادامه مطلب ...

زایمان امری طبیعی است:

چندوقتی بود، به گمانم خیلی وقت، که دستاش تا آرنج خواب می رفت، دست راستش بیشتر؟، سردرد را که همیشه انگار داشت، گرچه به لطف کدئین و چراغهایی که می تونستن خاموش بشن مشکل چندانی نبود، گردنش، و کمرش هم، اذیتش می کردن، به خصوص وقتی ساعت ها تا پایان وقت اداری پشت میز می نشست و تایپ می کرد یا وقتی مراسم جاروکشی و مرتب کردن خونه رو برای حضور مهمونا پشت سر می ذاشت...

درد اگرچه بود، زندگیش، زندگیمون، اما مختل نبود...

تا به یمن طرح سلامت به دکتر مراجعه کرد:

عکس،

ام آر آی،

اسکن مغزی...

دردی مضاف نشده بود اما:

می رفت که نگران شه آروم آروم... گرچه تا روزی که از دکتر برگشت و گفت که گفته چیز مهمی نیست نفهمیدم که نگران هم بوده...

_گفته:

تجربۀ یه زایمان سخت داشتی،

خونریزی کردی،

حفره ای توی مغزت ایجاد شده ( پریسا معتقده این سیاهچالۀ مذکور اشاره داره به سلولهای فوت شده در اون اثنا)،

بی حسی دست و درد سر و گردن و... به خاطر اونه،

فقط بدیش اینه که عصب بینایی بالای اون حفره است و ممکنه بیفته توشو کور بشی؛

_چی تجویز کرد؟!!

_ گفت استرس نداشته باش و ویتامین e بخور...!

_همین؟!!!! نه به اون تشخیص نه به این تجویز... واسه کمرت چیزی نگفت؟ اون مهره هایی که جابه جا شدن؟ 

_ یه کمربند خوبی داده باید اونو ببندم و وزن کم کنم و ... اگه خوب نشد عمل... اما می گن عملش خوب نیست... هرکی کرده ناراضیه...

متعجب، در حالی که هنوز نفهمیدم باید نگران بشم یا نه، به مادرم، که نگاهش به صفحۀ تلوزیونه، نگاه می کنم و در فکرم که آخر هفته دکتر زنان چه تجویزهایی می کنه...

اندر خواستگار و خواستگاری...

1.

مریم جان بیا خاله... اومده!

من و مریم به این جمله مادرم عادت کرده بودیم . این جمله نشان از یک واقعه بود!

-          پاشو مریم جان. یه خاله جدید پیدا کردی...

مریم همیشه با آمدن این خاله ها عزا می گرفت. خاله هایی که به خانه ما می امدند و او مجبور می شد برای هر کدامشان نقش دختر مادرشوهر پسند را بازی کند!

یک بار به مادرم گفتم چرا نام این زنهای خواستگار بی محل را خاله می گذارد. خودش هم نمی دانست خاله بودن آنها از چه جنسی است!

ادامه مطلب ...

تازه داشتیم لذت میبردیم!

کوچه های پیچ در پیچ منتهی به خانه ی خورشید ؛حس آشنایی رو بمن داد . به شکل عجیب و دوست داشتنی منو به دوران کودکی ام برد .احساس غریب بودن نمیکردم . 

فروغ دم در ورودی منتظر من بود . رفتیم تو ؛ ساختمونش از اونی که فکر میکردم داغون تر بود ولی دوستش داشتم .کاملا حس یه پناهگاه رو داشت .پناهگاهی که هر چقدر در و دیوارش بد شکل بود ؛آدمهای داخلش سعی میکردن روحی بهش ببخشن .  

توی یه سالن کوچک نشستیم . یه پیرزن با چشمهای کنجکاو بازیگوش اومد تو ؛ ساز منو که دید گفت : یه بار یه آقایی اومد اینجا ؛ برامون ساز زد ؛ شعر مادر رو خوند. خیلی قشنگ بود .   

کم کم همه جمع شدند. صندلی ها رو گرد چیدن و نشستن . شروع کردم به زدن آهنگهای قدیمی . خوب حس میکردم که دارن گوش میدن . خوب گوش میدادن . وقتی سرمو بلند میکردم ؛قیافه ی بعضی هاشون متعجب بود . خوب شاید از این به بعد بتونن حداقل هفته ای یک بار موسیقی گوش بدن . از کجا معلوم شاید هم بعد از چند ماه بتونن با هم یه ترانه رو هم خوانی کنن .  

چند تا آهنگ که زدم داشتم سازمو برمیداشتم که یکیشون گفت : تازه داشتیم لذت میبردیم !  

برای من شنیدن همین یه جمله کافی بود . این همونی بود که من میخواستم . پس دوباره زدم 

مویه از من نیست! از روزگاریست که...

در کتابخانه کوچک دانشکده نشسته ام. کتابخانه ای که طبقه بندی شده است. خواهران/ برادران، کارشناسی/ کارشناسی ارشد. به گمانم سر جای خودم نشسته بودم که دختری پرسشنامه ای برایم آورد.

-وقت دارید پر کنید؟

سئوالاتش درباره نوع و تقسیم کار در منزل بود. با این گویه ها بیشتر مرد، بیشتر زن، به طور مشترک و آیتم های مورد بررسی در مورد کار خانگی شاما اموری چون : نظافت، شستن لباس، اتوکردن لباس، خرید مایحتاج روزانه، اماده کردن سفره غذاو...

از روی کنجکاوی به دو دختر روبه رویم که همه ملاکهای صوری یک زن مدرن را داشتند نگاه کردم و منتظر ماندم تا پرسشنامه را پر کنند. نگاهم به دستانشان که داشت وظایف سالیان متمادی مادر و مادربزرگشان را برای خود تعیین  می کرد خیره ماند...

ادامه مطلب ...

دختران تهرانی زیر نگاه تیزبینانه یک جامعه شناس

استاد جامعه شناسی آموزش و پرورش: 

چند روز پیش رفته بودم میدون ژاله ؛ یه دختری رو دیدم ؛ موهاشو سیخ سیخی کرده بود هرچی نگاه کردم شالشو ندیدم . گفتم خدایا پس شالش کو ؟ گفتم نکنه انقلاب شده ؛ من نفهمیدم ! کسی ما رو خبر نکرده ! دختره ورپریده هم عین خیالش نبود که این همه مرد دارن نگاهش میکنن . زمان ما درسته دخترها حجاب نداشتن اما کسی جرئت نداشت زیرابرو برداره . تو مدرسه راهش نمیدادن . مدیرهای اون موقع درست و حسابی بودن . مدیر باید یه آدم با تجربه باشه . الان میری تو مدارس ؛ میبینی یه دختر ورپریده رو گذاشتن مدیر!  

 

دخترهای دبیرستانی هر کدومشون ۶ ؛ ۷ تا دوست پسر دارن .  

شاگرد : خوب چه ایرادی داره استاد؟ 

استاد : ایراد داره دخترم ! ( با عصبانیت‌) این همه معضل که ما داریم به خاطر همین مسئله است . من تحقیق کردم در این زمینه ها ؛ من ۱۰ هزار تا مقاله دارم تو اینترنت .مدام رادیو و تلویزیون و روزنامه ها با من مصاحبه میکنن ؛ خونه مون هم تو نیاورونه . تحقیق کردم از ۵۰ تا پسر . هر کدومشون ۷ ؛ ۸ تا دوست دختر داشتن . و جالب اینکه اکثرا میگفتن ما اگه بخوایم ازدواج کنیم سراغ این دخترها نمیریم . جالبه بدونین که اکثر طلاقهایی که ما داریم از ازدواج هایی که از دوستی شروع شده ........ ما تحقیق کردیم بعضی از دخترها به خاطر موبایل از خونه فرار کردن .  

 

...... دخترهای شهرستانی از دخترای تهرانی بهترن . از اونا بهتر دخترهای روستایی ان . کار کشته ترن . اون هم به خاطر مادرانشونه .  

 

اندام دخترها و پسرهای ما ۲ سانتی متر کوتاه تر شده . من گاهی بعضی از این دخترها رو که تو خیابون میبینم ؛ احساس میکنم چوب کبریت ان . گاهی فکر میکنم اینها چطوری میتونن بچه به دنیا بیارن ؟!  

 

این ملاهای ما سر منبر که میرفتن ؛ نگفتن به خانم ها که انقدر بچه نیارن . برای همینه که ما الان انقدر بیکاری داریم ؛ دیر ازدواج میکنن ؛ این مشکلات رو داریم .  

 

 

خواب

1.

مادرم مدام خواب می بیند نوزادی به دنیا آورده. بارها این خواب را برایم تعریف کرده گاهی نوزادش پسر است و گاهی دختر. گاهی دارد درد می کشد، گاهی از درد فارغ شده. گاهی نوزادش قشنگ است و سالم، گاهی نوزادش نقصی دارد و قیافه اش به دل نمی نشیند . گاهی با صدای لالایی خواندن خودش بیدار می شود لالایی هایی که ما دخترانش از بریم!

دیروز کسی خوابش را تعبیر کرده بود. به او گفت این خواب نشان بخشش گناهانش است !!

ادامه مطلب ...

آقا! سید خندان؟

۱.

ساعت 10.30 است و من سر یکی از خیابانها منتظر تاکسی هستم. ماشینهایی که از کنارم می گذرند چند واکنش نشان می دهند. یا با تعجب از ماشین خیره می شوند و کلی سئوال و توبیخ و... در نگاهشان موج می زند! یا با نیشخند بوق می زنند البته گاهی عملگراتر می ایستند و ... یا نمی بینند مرا!

بالاخره ماشینی می ایستد و سوار می شوم:

_ خانوم نمی ترسی این وقت شب؟اینجا خیلی خطرناکه! منم می ترسم بیام پیاده این ورا این وقت شب!

_ من ولی نمی ترسم!

ادامه مطلب ...

چند قدم با حجاب

1.

کنار بزرگراه ایستاده ام در انتظار تاکسی. _ آریانا ...

سوار می شوم . راننده از آینه جلوی ماشین مرا مخاطب قرار می دهد.

_ هی آریانای خدا بیامرز!

لبخند می زنم و به بیرون خیره می شوم . می دانم دلش پرتر از آن است که نیاز به همراهی من داشته باشد.  :

_ می گم خدا بیامرز می خندی! شما که سنت قد نمی ده! مَثَل می گم الان شما اون موقع بودی اون روسریتو می انداختی بیرون، یه شلوار جین پات می کردی این مانتوتم قدش کوتاه تر می شد. اسپرت می رفتی بیرون! راحتر نبودی به خدا؟

باز هم لبخند می زنم...

ادامه مطلب ...