پدری

1.

زن صاحبخانه تلفن می زند و حال پدرم را می پرسد. با وسواس درباره عملش حرف می زنم و توضیح می دهم که حالش خوب است. تلفنمان با این جمله او تمام می شود:

 - قدر باباتو بدون خیلی مرد نازنینیه. خدا سایه اش رو از سرت کم نکنه!

با این جمله کلنجار می روم، به سایه پدرم می اندیشم و به امتدادش. سایه ای که به قول زن صاحبخانه بر سرم است و من از او بهره مند! سایه ای که هر سال سنگین تر می شود در زندگی ام! مادرم هم سایه اش به این پهناست؟

ادامه مطلب ...

ساعت 10 شب

ساعت ۱۰ شب بود ...زمان معمول حضور من هم خیابان های شهر به پایان رسیده بود... 

با دوستم خداحافظی کردم و به سمت ایستگاه تاکسی رفتم. مرد میانسالی با کیسه ای به دست در ایستگاه منتظر بود. 10 دقیقه ای گذشت ولی از تاکسی خبری نشد.  آخر تاکسی ها هم به شکل دربسته کار  می کردند تا ثابت کنند که  10 شب ساعت مناسبی برای بازگشت به خانه نیست... اتوبوس های شرکت واحد هم که معمولا زودتر از آنها این مسئله را گوشزد  می کنند

ساعت از 10 گذشته بود و من و مرد میانسال منتظر بودیم... 

ادامه مطلب ...

داستان من و فمینیسم!

به فرزانه دوست سالهای دورم که اولین بار فمینیسم را با هم تجربه کردیم: 

سالها پیش زمانی که دختری 15 ساله بودم در یک گفتگوی دوستانه برای اولین بار با واژه فمینیسم مواجه شدم آنگاه که دوستم یکی از معلمانمان را _که اتفاقا بسیار دوست می داشتمش_ «فمینیسم» خواند. من بی آنکه بدانم فمینیسم به چه معناست با او مخالفت کردم زیرا که خوب آموخته بودم هر «ایسمی» دردسری به همراه می آورد. به خاطر دارم در باران پاییزی شمال راه خانه تا مدرسه را پیاده رفتم تا در ذهنم کنکاش کنم معلم عزیزم به چه دلیل فمینیسم است. بماند اینکه آنقدر این اصطلاح برای من و دوستم بیگانه بود که هیچ کدام تفاوت فمینیسم و فمینیست را نمی دانستیم و هر دو آن را اشتباه به کار می بردیم.

ادامه مطلب ...