ایستگاهها

چهارشنبه 19 فروردین ماه سال 1388


برخی زنان عاشق انتظارند

در انتظار زندگی، در انتظار تلفنی

در انتظار لمس کردن زیر نور تابستانی

در انتظار خورشید

در انتظار درمان

در انتظار صدای زنی دیگری گه

بر آنها زندگی را ممکن کند.

زنجیرهایشان را پاره کند

و واژه ها بر زبانشان بنشاند

فرم ببخشد آهنگ نوشتارشان را

فریادشان را

تا دیگر به خواب رفتگان را

یادآور باشند از گذشته شان، آینده شان.

برخی زنان در ایستگاههای اشتباهی

در انتظار قطارشان هستند.

در کوچه های فردا

در انتظار ندای نیمروزند

در انتظار رسیدن شب اند.

برخی زنان در انتظار عشقی هستند

که از خواب بیدار کند.

کودک عهدهایشان را

برای برداشت محصولی که خود نکاشته اند.

در انتظار ضرب آهنگ درد زایمان

برای نوک خدنگ شدن، برای نشانه رفتن

در انتظار قلب تپنده در همین امروز

که هرگز اما نخواهد باقی بود.

برخی زنان در انتظار رویایی هستند  بی برگشت

برخی زنان در انتظار دعوتی هستند

لخت،  

ناخوانده،

در انتظار رفتن به مهمانی همیشه مطلوبشان

برای خود را تکرار کردن

برخی زنان در انتظار خویشند

در کنج خالی خلوتی که

صلحش می نامند

لیک ضد زندگی تنها مردن است

و ستاره ها هیچ ککشان نخواهد گزید.

برخی زنان در انتظار چیزی هستند

دگرگونی

و هیچ چیز دگرگون نمی شود

اینگونه، پس، خودشان،

دگرگون می شوند .

اودری لرد  

   

ترجمه هایده ترابی

 

 

فروغ

ویژه هشتم مارس

شنبه 17 اسفند ماه سال 1387

         

8 مارس همیشه مقطع زمانی خوبی است برای بررسی و نقد آنچه بوده، هست و آنچه خواهد آمد؛ زمان خوبی برای اعتراض به آنچه بر ما رفته و می­­رود. زمان خوبی برای نقد کارهای کرده و نکرده­مان. زمان خوبی برای تقدیر از همت آدمهایی که زندگیشان مبارزه برای بهتر زیستن است.

8 مارس زمان خوبی است برای نوشتن. برای نوشتن از خودمان، خودی بی هیچ پیشوند و پسوند اضافی، از دغدغه هایمان، از هر آنچه به عنوان انسانی تجربه اش می کنیم.

8 مارس روزی برای نوشتن از زنانگی است. زنانگی که دوستش داریم، زنانگی که منتقدش هستیم، زنانگی که از آن متنفریم.

ما به بهانه 8 مارس از چیزهایی نوشته ایم که دوست  داشتیم در 8 مارس بگوییم.

 

 نوشته های ما را بخوانید:

هدیه تولد من : پریسا 

چه روزهایی داریم چه روزهایی نداریم: کاوه   

 ۱/۴ خشکی کافی نیست! غزال   

از ۸ مارس تا ۸ مارس: فروغ  

۸ مارس: مارال   

خواب: فروغ    

زن بودن یعنی...: مریم  

من بهترم یا علی؟  منا

 

فروغ

من بهترم یا علی؟

شنبه 17 اسفند ماه سال 1387


همیشه به ما گفته اند برای گرفتن حق باید جنگید .و من همیشه در تمام طول زندگیم برای گرفتن حقم جنگیده ام . برای گرفتن حقم از تمام کسانی که من بودنم را باور نکرده اند.  

من عادت نکرده بودم مرا کوچک بشمرند مادرم مرا باور داشت .پدر همیشه میگفت تو میتوانی ... و من این را باور داشتم . ولی نمیدانم چرا آدمهای دیگر توی کلاسهای مهدکودک اینگونه نبودند نمی فهمیدم چرا عمو میگوید علی من حتما از منا زرنگتر است علی پسر است منا تا کجا میتواند این مبارزه را ادامه دهد حتما شکست میخورد . هیچوقت فراموش نمیکنم حتی مادر هم جوابی به عمو نداد.  

عمو از کجا میدانست؟ چرا مارا مقایسه میکرد؟.  علی دوست من بود !او مثل من بود  تا وقتی عمو نگفته بود علی باهوشتر است مثل من بود. از آن موقع بود که فهمیدم بی آنکه مرا بشناسند یک برچسب دارم آن اینست که دخترم وشاید مهمتر از آن پسر نیستم.  

در تمام سالهای زندگیم خواستم به عموهایم ثابت کنم من میتوانم هنوز هم تلاش میکنم هنوز هم میخواهم شاید برای همین وقتی میگویند نمیتوانی بیشتر تلاش میکنم وقتی میگویند هر چقدر تلاش کنی نمیرسی.  ولی حالا مطمئنم اشتباه میکنند باید آگاهشان کنم باید به مادر بگویم اشتباه کرد جواب عمو را نداد . 

باید بگویم مادر حالا خودت ببین من بهترم یا علی؟

 

منا

زن بودن یعنی...

شنبه 17 اسفند ماه سال 1387


تمام آن چیزهایی که تجربه می­کند یک زن، تمام آن چیز هایی است که تجربه نمی­کند یک مرد. زن بودن یعنی گیج خوردن در کابوس­هایی که دم به دم به سراغت می­آیند؛ بی­آنکه بدانی، به سراغت می آیند. پـُرت می­کنند از احساس­های متضاد دردناکی که هیچ دلیلی برای وجودشان نمی­یابی. هیچ دلیلی برای بودنشان، آمدنشان ... زن بودن بعضی وقتها مثل زیستن پس از مرگ، رنج­آور است.مثل زمانی که دست به خودکشی می زنی و وقتی به هوش می آیی همه­ی کسانت را می­بینی که برای زنده ماندنت تقلا کرده اند و تو با اولین نگاه آشنایی که بر چهره­ات می­نشیند ،می­فهمی که شکست خورده­ای و محکومت کرد­اند به تولد دوباره­ای که نمی­خواستی...

زن بودن گیج زدن است در آغوش. چه در آغوش باشی چه نباشی. چه رخوت هم آغوشی را درک کرده باشی و چه نه. تو گیج می­خوری در توهم همآغوشی­هایی که هر مردی با دیدنت درک می­کند. تو به صرف زن بودنت در آغوشها جای گرفته ای. در کابوس­های مردانه­ای که عطرت را از همه چیز می­گیرند...

 زن بودن مثل حل کردن معماست. سوالهایی که آشنا و گاه غریبند و جوابهایی که در همه حال اشتباهند. جوابهایی که بی سرو تهت می­کنند. همه جوابی در چنته دارند پُرت می­کنند از دلیل از استدلال از... اما تو و فقط تو می­دانی که چقدر همه از واقعیت دورند و تو و فقط تو می­دانی که هر واقعیتی در اساس بی معناست که واقعیتها تو را احاطه کرده­اند تا از واقعیتی که نمی­دانی چیست؟ هست؟ نیست؟ دورت کنند. همه حکم مرگت را در دست گرفته­اند و تو اجرایش می­کنی بی آنکه بدانی...


مریم

خواب

شنبه 17 اسفند ماه سال 1387


از درخت بالا رفته بودی، سیب میخوردی. من هم پایین درخت مراقبت بودم. گفته بودی برایم سیب میچینی و نمیچیدی... چه منتی بر من گذاشتی وقتی سیبی ناخواسته از دستت رها شد و چه خوشحال شدم من وقتی باور کردم سیب برای من  چیده شده! ­­­

فکر تو بود که کنار درخت سیب بازی کنیم. داشتی برایم می­گفتی می­توانی از دیوار خانه آقای رئیسی هم که از همه دیوارهای کوچه بلندتر بود بالا بروی و راحت پایین بپری و من در نهایت صداقت باور کردم و نگران عصای آقای رئیسی شدم که دفعه قبل تنت را کبود کرده بود.

 به طرف دیوار خیز برداشتی. روی دیوار دستهایت را قهرمانانه بالا بردی، گفتی فاتح قسطنطنیه­ای و من برایت کف زدم. مادرت در حیاط به گلها آب می­داد و حرفهایت را تحسین می­کرد .

تو سیبهایت را خورده بودی اما من فقط یک گاز زده بودم به سیبم که مادرم از پشت پنجره مرا دید فریاد زد و...

     

       از خواب پریدم ....

یادم آمد بدون قلاب گرفتن من، تو نمی­توانستی حتی از دیوار بین خانه­مان بالا بروی چه رسد به دیوار خانه آقای رئیسی! هرگز برایم سیب نچیدی، چون درخت سیب آنقدر کوتاه بود که دست هردومان به سیبهایش میرسید. یادت می آید ما فقط اجازه داشتیم در کوچه بازی کنیم و خیلی زود آنقدر بزرگ شدیم که کوچه شد قلمرو تو و حیاط کوچک خانه جای من. تو پسر نامحرم همسایه شدی و من دختر نجیب خانه کناری!!!

بیدار که شدم دل درد داشتم .

فرمانده سپاه سیبها!

به گمانم سیب کرم خورده­ات نصیب من شده بود!!!


فروغ

از8 مارس تا 8 مارس

شنبه 17 اسفند ماه سال 1387


سالی که گذشت، آیا سال خوبی برای زنان بود؟ این سئوالی است که در هر مبدا زمانی از خود می­پرسم و ناخودآگاه مرور می­کنم آنچه رفته است را، و حالا این مبدا زمانی، 8 مارس است، روز زن.

اینک مرور مرا از حوادث 8 مارس 2008 تا 8 مارس 2009 در زیر می­خوانید:

* لایحه حمایت از خانواده! اتحادی ناخواسته

شاید بتوان گفت جنجالی­ترین مسئله­ای که فعالان حوزه زنان در یک سال اخیر با آن مواجه بودند لایحه حمایت از خانواده بود. این لایحه تیر ماه 1386 در هیئت وزیران به تصویب رسید و به مجلس تقدیم شد و از همان ابتدا مورد انتقاد فعالان حوزه زنان قرار گرفت. ماده 23 این لایحه اختیار همسران دائم بعدی را با اجازه دادگاه و پس از احراز توانایی مالی مرد با تعهد اجرای عدالت بین همسران مجاز می­دانست و ماده 25 آن وزارت امور اقتصادی و دارایی را موظف می­کرد که از مهریه­های بالاتر از حد متعارف به صورت  تصاعدی در هنگام ثبت ازدواج، مالیات وصول نماید.

طیف­های مختلف زنان مخالفت خود را با لایحه حمایت از خانواده اعلام نمودند و سخنرانی­ها و نشست­های ­بسیاری در نقد آن ­برگزار شد.

ادامه مطلب ...

هشت مارس

شنبه 17 اسفند ماه سال 1387


اولین هشت مارسی که فهمیدم هشت مارسی هم وجود داره پنج سال پیش بود. اون موقع با رشادت پیشنهاد یکی از بچه ها رو برای چسبوندن پوسترهای روز جهانی زن به دیوارهای دانشکده، رد کردم. به یک دلیل خیلی ساده: کودک بودم و با بساطت خاص کودکان به دنیا نگاه می کردم. به نظرم ناله کردن از ”ستمی که به زن ها میره“ پذیرفتن تلویحی فرودستی بود و باز به نظرم همه ی ما انسان بودیم ... و لزومی نداشت به زن بودن خودمون تاکید اضافی بکنیم. گفتم که، بچه بودم.

اما امروز یعنی خیلی پیش از امروز متوجه شده ام که نه! گویا خیلی هم همه مون ”انسان“ نیستیم. یا اجازه اش رو پیدا نکرده ایم یا به سادگی توی کنش های متقابل بهمون فهمونده شده که انسان نیستیم یا با پنبه و خیلی چربدستانه سرمون رو بریده ان و خودمون هم اصلاّ نفهمیده ایم یا حداقلش اینه که مجبور بوده ایم برای اعاده ی انسانیتمون بجنگیم و این همه ی مسئله اس. در واقع” مسئله این است“:

 

 

جنگ ما برای به دست آوردن چیزی که هستیم و یا لا اقل قرار بوده که باشیم.

این روزها همین منطق ساده اس که دیگه هشت مارس رو و هر پنج شنبه عصر گوشه ی مؤسسه بحث و بحث و بحث کردن راجع به این که چگونه میتوان هم زن بود و هم انسان رو برام معنی دار میکنه. مبارزه ی ما ، مبارزه ی سخت همه ی زنان و مردانی که هر گوشه ی دنیا به حقوق زن فکر می کنن و احتمالاّ قدم های کوچک یا بزرگی هم براش بر می دارن بر سر همینه.  فارغ از اون حتی نفس بکشی ممکن نیست ، چون تو وارد بازی شده ای و دیگه فهمیده ای که باید کاری بکنی... مبارزه ای که اونقدر به همه ی زوایای زندگیت دست درازی می کنه که دیگه بخشی از وجودت می شه و هر چه قدر هم ازش خسته بشی و بخوای یک لحظه

 

مارال

۱/۴ خشکی کافی نیست!

شنبه 17 اسفند ماه سال 1387


میخواهم گریه کنم اما 

همین ۴/۱خشکی کافی نیست 

بغض هزارهزار ضربه تازیانه 

بغض هزارهزار مرتبه ی تنهایی و ترس و تحقیر 

بغض هزارهزار ساله ی خواهرانم  

          درگلوی من است 

آه خواهران من ! 

 خواهران بردگی   بی کسی   فقر 

 خواهران حرمسرا  حسرت  رنج 

خواهران دردهای بزرگ تاریخی 

  بر کدامتان بگریم؟

  

ادامه مطلب ...

چه روزهایی داریم، چه روزهایی نداریم

شنبه 17 اسفند ماه سال 1387


اساساً چرا روز جهانی زن داریم و چرا روز جهانی مرد نداریم؟ قبل از این که به این پرسش بپردازم مایلم روی کلمه ی جهانی بودن آن تأکید داشته باشم.

روز جهانی زن داریم چون در ۳۶۵ روز سال هستند زنانی که در معرض ضرب و شتم، سوء استفاده و حتی قتل قرار دارند فقط به این خاطر که زن هستند. زنانی وجود دارند که از حق داشتن حقوق برابر مادی، تحصیل و اشتغال با انسانی دیگر به این دلیل که نامش مرد است محرومند. زنانی داریم که باید به کمتر از آنچه استحقاقشان است راضی باشند تا مردان از آن ها راضی باشند. زنانی هستند که در اجتماعاتی که ظاهراً مردان بازیگر اصلیند با آرایش زیبا و بعضاً  نازیبا صرفاً به رقصیدن، تکان دادن پرچمی و یا ایستادن برای جلب توجه مشغولند. بانوانی که در شئون مختلف زندگی خود نمی توانند آزاد باشند.

ادامه مطلب ...

هدیه تولد من

شنبه 17 اسفند ماه سال 1387


 - دخترم این هم قسمت ما بود که زن خلق بشیم! با چی می جنگی؟ با این تفکرات فقط شرایط رو برای خودت سخت تر می کنی... 

 

   مادرم فکر می کند ، قسمت یا به عبارتی بازی احتمالات است که ما را سر جایمان ثبت می کند. احتمالات هم باعث شد من زن شوم! ولی بازی به همین جا ختم نشد و من در شرایط و زمان و مکانی زن شدم که هر رفتار و کردارم نشانی از اخلاقیات جامعه ام است. به همین دلیل با ظرافتی هر چه تمام تر مورد واکاوی قرار می گیرم! من در زمانه ای زن شدم که حتی قبولی ام در کنکور دانشگاه ها باعث تعجب کارشناسان و مسئولین و مححقان شد و سمینارها و همایش های بسیاری برای آسیب شناسی این پدیده نوین هر روز در گوشه ای برگزار می شود. من در زمانه برچسب های رنگارنگ، که هر کدام نشان انحراف از جایگاه تاریخی ام است زن شدم... 

    مادرم راست می گفت شرایط را بر خودم سخت تر کرده بودم! فکر می کنم پانزده ساله بودم     که اولین برچسب نصیبم شد... 

    - تو شبیه دخترای دیگه نیستی! خواسته هات، رفتارهات، چرا آروم و قرار ندارِی؟! 

 شنیدن این جمله ها در پانزده سالگی برای عجیب بود... یعنی چه که شبیه دخترهای دیگر نیستم؟! نه! دلم نمی خواست شبیه دخترهای دیگر، نباشم. تمام سعی ام را کردم که شباهت هایم را ثابت کنم! سخت بود، با این حجم  سوالاتی که داشتم، چه می کردم؟! گویا کسی دلش نمی خواست به من بگوید چرا در تقسیم آزادی سهم من در خانه همیشه کم تر از برادرم بود. کسی دلش نمی خواست که به من اجازه دهد که فقط یک ساعت با دوستانم تنها بیرون بروم!  

ولی چاره ای نبود... گیجی ها، کج و معوجی ها و خواسته هایم را برای خودم و دفتر خاطراتم نگاه داشتم...

15، 16، 17، 18، 19، ... 

   نوزده ساله بودم ، بنابر اتفاقی که حاصل همه تلاش من برای شبیه سازی بود، همه پرسش ها و  شکاکیتم نسبت به بازی احتمالات که تمام آن سالها در دفتر خاطراتم پنهان کرده بودم بیرون جهیدند! آن اتفاق شبیه تمام اتفاقاتی بود که می توانست در نوزده سالگی رخ دهد! شرایط با وجود این که من تمام بازی هایش را پذیرفته بودم سخت تر شده بود!  تردیدهایم دیگر نه تنها پنهان نمی شدند بلکه فریاد می کشیدند... 

- بس کن پریسا تو که نمی تونی چیزی رو عوض کنی می تونی؟! این حرفا رو نزن! اصلا مگه تو مسئول همه اتفاقات اطرافتی! اصلا مگه... 

   دیگر با جان ودل تمام برچسب ها را می پذیرفتم.  حتی جایشان را بر اندامم تعیین می کردم! تناقضات، نا امیدی ها، افسردگی ها، و همه شبیه نبودن ها...  هنوز هم صفحات دفتر خاطراتم پر می شد هنوز هم ... ولی دیگر...

 و باز هم بازی احتمالات... 

  دانشکده علوم اجتماعی؛ دوستانی که آنها هم متهم به شبیه نبودن بودند؛ فاطمه و مارال...و همه شباهت های ما و درد و همدردی های ما که معمولا به همراه چای در بوفه دانشکده و یا در مسیر انقلاب بین ما تقسیم می شد.و من ...کم کم به همه شبیه نبودن هایم خو کردم. و به همه نا آرامی ها و بی قراری هایم و به همه ... و...  

 اردیبهشت 87 : جشن تولد بیست و چهار سالگی ... 

روزی که به همراه مارال از جشن تولد سه نفره مان بازمی گشتیم... 

- راستی پریسا یکی از بچه های ورودی 82، فکر نمی کنم تو بشناسیش بهم گفت توی یک موسسه گروه های مطالعاتی در حوزه زنان دارن، یکی از گروهاشون تازه قراره شروع بشه به من گفته اگه دوست داری بیا . میای بریم؟! 

-... خوب... چرا که نه! خیلی هم خوبه! مارال... 

و باز هم بازی...  

اردیبهشت 87 ، آشنایی با فروغ و گروه مطالعات زنان 5! 

واقعآ هدیه تولد خوبی بود و بهترین اتفاقی که می توانست در سال 87 بیفتد.. 

 ... 

 

آری مادر عزیزم قسمت من این بود که زن خلق شوم!  تمام سالهای گذشته، دفتر خاطراتم، حضور 5 ساله ام در کنار دوستانم و تولد بیست و چهارسالگی ام در اردیبهشت 87 ، این را به من ثابت کردند...

 

 

پریسا