وقتی جنس دیگر نبود که ...

جمعه 27 دی ماه سال 1387


دم دمای غروب یک روز پاییزی بود . در اتاق راه می رفت که پای راستش تو بند کیف اداریش که به صندلی اتاق تکیه داده بود گیر کرد٬‌ تندی ملموسی در حرکاتش به چشم می آمد که به شور هم بی شباهت نبود . مهمانی سر شب شروع می شد . بالاخره این هم خودش  یه تنوعی محسوب می شد آن هم بعد از یک هفته ی نسبتاْ کسالت آور .

استحمام کرده و صورتش رو هم اصلاح کرده بود . تنها نگرانیش اتو کردن پیراهنی بود که موقع برگشت از محل کار خریده بود تا تو مهمونی شرکت کنه . چون تا به امروز به تعداد انگشتان دو دستش هم لباس اتو نکرده بود . با هزار زور و ضرب مشغول شد . اتو کردن جلو و پشت پیراهن خیلی ساده نبود ولی به هر زحمتی این کارو انجام داد . داشت به این فکر می کرد٬ اتو کردن هم کاری نداره که بعضی ها تا به حال این قدر بابت انجام دادنش سرش منت گذاشته بودند و همین طور یقه پیراهنو خیلی قشنگ و با طمأنینه اتو می زد و به خودش می بالید . همین که خواست آستین های پیراهنو اتو کنه مکث کرد٬ چند بار اونارو این ور و اون ور کرد تا بفهمه که چی کار باید بکنه . هر کاری کرد نشد که نشد٬ یک طرفو اتو می زد٬ اون طرفش چروک می شد . اون طرفو اتو می کرد٬ این طرف چروک بود٬ تازه هفت هشت تا خط آستین هم برای پیراهن درست کرده بود .

چندین و چند بار راه های مختلف رو امتحان کرد تا متوجه قسمتی از میز اتو شد که مثل بازویی از میز جدا شده و به طرف بالا اومده بود . تا چشمش به اون افتاد بلافاصله اون روزی رو یادش اومد که مشغول تماشای تلویزیون بود و خواهرش چند متر اون طرف تر مشغول اتو کاری بود - البته اون تازه از کار برگشته بود و خیلی خسته و خواهرش هم اون روز تو مرخصی بود - ! و از این قسمت برای اتو زدن آستین ها استفاده کرده بود . با لرزشی در کل اندامش حاکی از شعفی خاص که نیم آن از حس خوش قوی بودن حافظه اش و نیم دیگر مربوط به حل افتخارآمیز معضل آستین ها بود شروع به حرکت دادن اتو روی آستین ها کرد و بعد از حدود ده دقیقه پیراهن آماده پوشیدن بود . شلوارش رو از توی کمد بیرون آورد و همین طور که روی تخت می ذاشتش با نگاه کردن به پیراهن و نظر دوباره به شلوار از اتو کردن خودش خندش گرفت و لی این فکر که برای هفت و یا شاید هم هشتمین بار و اون هم پس از حدوداْ دو سال خیلی هم بد نبود٬‌ باعث رضایت مجددش شد .

پیراهن رو تنش کرد و دکمه ها رو یکی یکی می بست که یه دفعه دکمه ای روی زمین افتاد . اولش متوجه نشد و وقتی خودش رو توی آینه نگاه کرد تازه فهمید که یک دکمه سر جاش نیست و عصبانی شد٬ آخه اگه دکمه آخر بود حداقل می شد بره تو شلوار و معلوم نباشه و در ثانی اتو کردن یه پیراهن دیگه هم با احتساب آخرین تجربه اش دست کم سه ربعی طول می کشید . بدون ذره ای اتلاف وقت به دنبال نخ آبی و سوزن برای دوختن دکمه پیراهن گشت . خیلی سخت بود چون تا امروز حتی توجه نکرده بود جای یه همچین چیزایی کجاست که حالا بتونه پیداشون کنه . کشوی همه ی کمدها رو می گشت٬ از این اتاق به اون اتاق تا سرانجام تونست اونی رو که می خواست پیدا کنه . سوزن رو خیلی آسون نخ کرد چون تجربه این کارو از بچگی که برای مادر بزرگش سوزن نخ می کرد داشت . شروع کرد٬ سوزن رو از یک سوراخ دکمه عبور داد و از اون طرف پیراهن بیرون کشید ٬ در همین حین دکمه روی زمین افتاد . دکمه رو برداشت و این دفعه از پشت پیراهن سوزن رو فرو کرد و از سوراخ دکمه بیرون کشید . بعد باز هم نفهمید که چه جوری باید ادامه بده تا دکمه حداقل برای چند ساعت در جای خودش محکم دوام بیاره . چند دقیقه به همین منوال گذشت . دوباره سوزن رو برداشت و دوباره با پیراهن کلنجار رفت٬ از این طرف٬ نه از اون طرف٬ نه این طوری نمی شد . مدتی گذشت . سوزن رو از سوراخ دیگه پیراهن وارد کرد و از اون طرف کشیدش . در این بین خاطره ی اون عصر که توی ترافیک پشت ماشین خانمی که آهسته حرکت می کرد قرار گرفته بود براش تداعی شد٬ خیلی اعصابش خط خطی شده بود . چند دقیقه ای تحمل کرد ولی وقتی دیگه طاقتش طاق شد هر جوری بود در میان بوق ماشین های بغلی از کنارش رد شده و بهش گفته بود٬ عوض نشستن پشت ماشین بره پشت چرخ خیاطی بشینه . آخ که الان توی این موقعیت چقدر حوس دوخت و دوز و چرخ خیاطی کرده بود .

بالاخره چند باری سوزن رو وارد سوراخ های دکمه کرد و از اون طرف کشید طوری که به نظر می رسید که برای ساعاتی تکان نخواهد خورد٬ اما نکته این جا بود که چیزی از نخ نمانده بود تا اونو گره بزنه و کارو تموم کنه . خیلی عصبانی شد٬ به سرعت و با خشونت خاصی مشغول پاره کرن نخ شد . دوباره از اول شروع کرد . این بار حدود نیم متر نخ از قرقره جدا کرد تا دچار مصیبت قبلی نشه . سوزنو از این طرف به اون طرف با سرعت هر چه تمام تر حرکت می داد تا بالاخره تونست دکمه رو یه جورایی سر جاش محکم کنه٬‌ حدود چهل سانتی متر از نخ آبی از انتهای سوزن آویزان بود و پاندول وار تکان می خورد مثل دست دختر جوانی که چندین ماه پیش کنار خیابانی که ازش می گذشت هوا را می شکافت . گویا لاستیک ماشینش پنچر شده بود . یه حسی مانع از رد شدن بدون تفاوتش کرده بود٬ ماشین رو نگه داشت و به سمت آن خانم رفت . در عرض ده دقیقه لاستیک پنچر اتومبیل اون خانم رو با لاستیک زاپاسش عوض کرد . در آخر وقتی اون خانم ازش کلی قدردانی کرد به این فکر کرده بود که اگه لاستیک اتوبوس بود چقدر تشکر می کرد و حس رضایتی داشت که خودش هم نمی دانست دلیلش چیه . حالا خودش از مقایسه ابعاد اون لاستیک و دکمه پیراهنش اصلاْ احساس خوبی نداشت .

 

کاوه

ترس و شهر

پنجشنبه 26 دی ماه سال 1387


ترس از جنایت اعتماد به نفس زنان را کاهش داده و دسترسی آنها به فضای عمومی را محدود میکند. کاسکلا(1997) ترس زنان را بازتابی از ساختارهای قدرت جنسیتی جامعه ی بزرگتر می داند. او این دیدگاه را که ترسو بودن از خصایص زن بودن است را به چالش کشیده  و به پیروی از مسی معتقد است ” محدود کردن تحرک زنان چه در کاربری فضا و چه در کسب هویت ‏ٌوسیله ای برای زیر سلطه بردن آنها بوده است.“

خصایص جامعه ی فنلاندی بربرابری جنسیتی و تحرک آزادانه ی زنان در اموری از قبیل تصمیم گیری سیاسی و مشارکت در بازار کار صحه می گذارد و فنلاند در این امر از بسیاری کشورهای دیگر پیشی گرفته است. زنان به طور معمول تا زمان بسته شدن رستوران ها در ساعت 4 صبح بدون همراهی مردان بیرون می روند. چهره ی شبانه ی شهر فنلاندی جنسیتی نبوده و زنان تا اندازه ای که در شهر های انگلیسی ـ امریکایی ادعا می شود از حضور در حوزه ی عمومی محروم نیستند. کاسکلا ترس از جنایت را صرفاَ ناشی از جرم نمی داند بلکه آن را نشانه ای از مناسبات قدرت می داند که زنان در آن قرار گرفته اند. او می پرسد: آیا زنان فنلاندی واقعاَ در فضای عمومی به چشم می آیند؟ فضاهای عمومی فضاهایی روزمره و در دسترس اند که فرصت کسب هویت و مدیریت ” خود“ را فراهم می کنند. جرات و توانایی استفاده از فضاهای عمومی همزمان به بازتولید و بازتعریف فضا و ”خود“ می انجامد. کاسکلا تحلیل خود را بر سرگذشت 43 نفر از زنان 20 تا 82 ساله قرار داده است که بعضی از آنان تقریباَ شب های تعطیلات آخر هفته را در مرکز شهر می گذراندند و بقیه با فرزند کوچک خود زندگی های شخصی تر و محدودتری داشتند.

 این واقعیت که زنان باید از فضای عمومی بترسند هر چند جنایت علیه زنان معمولاَ در فضای خصوصی روی می دهد در تایید اجتماعی ترس به صورت اخطارهای والدین و غیره سهیم بوده است.تحقیق نشان می دهد با این که مردان جنایت بیشتری در فضای عمومی تجربه می کنند ‏ًًٌُِزنان بیشتر می ترسند و این به ” پارادوکس ترس“ می انجامد. کاسکلا با ذکر دلایل زیر این پارادوکس را زیر سؤال می برد:

·        مناسبات زنان و مردان با جنایت را نمی توان مستقیماَ با هم مقایسه کرد.

·        تجربیات زنان از تجاوز تنها توسط خود آنان قابل شناسایی است.

·        وضعیت های تهدیدآمیز به مثابه زنگ خطری برای آسیب پذیری عمحل کرده و موجب ترس می شوند.

·        ترس از تجاوز از این واقعیت ریشه می گیرد که به شدت جدی و نسبتاَ محتمل است.

·         ترس می تواند بازتاب مناسبات جنسیتی قدرت باشد: جنایات ساختاری نظام مند به جای حملات واقعی .

·         تحرک محدود ممکن است تعداد حملات به زنان را کاهش دهد اما خطر حمله در صورت بیرون آمدن از خانه را کاهش نمی دهد.(کاسکلا 304:1997)

وی ترس زنان را یک ”ناهماهنگی معقول“ نام می نهد. به چشم آمدن و جرات پیدا کردن برای غلبه بر ترس اغلب نتیجه ی ”در خانه ماندن“ است. محله ی خود شخص ” بوی  امنیت “ می دهد. زنان با خوب شناختن محیط اعتماد به نفس پیدا می کنند. تغییر مسیر، عبور از خیابان و ماندن در خانه از نشانه های قدرت نسبی زنان در فضا در مقایسه با مردان است که باید بین ترس و مراقبت مدیریت شود. همان طور که کاسکلا اشاره می کند ، زنان در این فرایند هم جرات و هم ترس نشان می دهند. زنان به عنوان تولید کنندگان فعال فضا عمل کرده و آن را به نفع خودشان اصلاح می کنند. به نقل از یکی از پاسخگویانم کاسکلا :

         من گاهی اوقات برای پیاده روی در پارک مرکزی مادربزرگم را با خود می برم . او به ظاهر از هیچ چیز و هیچ کس  نمی ترسد... امیدوارم من هم در سن او ترس را کنار بگذارم.

" محیط شهری اغلب به عنوان محیطی بی رحم و خطرناک برای زنان توصیف شده است ، اما این محیط همچنین می تواند با آزادی های دلفریب و امکانات فراوانی که دارد به عنوان پیش شرط رهایی زن و پروراننده ی حس زنانه ی مثبت  شهری باشد. (کاسکلا 1997:316)       

به نقل از شهر، خود، جامعه اثر میشل باندرز                                                                                               

مارال

...

جمعه 20 دی ماه سال 1387


اگر همه آنانی که به تمنای کمکی / دستی به سوی من گشوده اند 

همه آن معصومان مقدس/ زنان درهم شکسته و ناتوان 

به زندان شدگان خود را کشندگان - 

اگر آنها تنها یک کوپک برایم فرستاده بودند  

  من ثروتمندتر از همه مصر می شدم... 

اما آنها پولی نفرستادند 

در عوض مرا سهمی از نیرویشان بخشیدند 

و اینک هیچ چیز در جهان  / نیرومندتر از من نیست. 

و اینک می توانم همه چیز را تاب آورم 

                          

حتی این زمانه را...  

 

«آنا آخماتووا» 

 

فروغ

فروغ شاعره­ای جستجوگر

دوشنبه 16 دی ماه سال 1387


 احمد شاملو

شعر فروغ همیشه برای من یک چیز زیبا بوده است، اگر این صفت برای بیان کیفیت شعر فروغ کافی باشد.

فروغ، تا آن حدی که من می شناسم و به من اجازه می دهد که قضاوت کنم، در شعرش- همچنانکه در زندگی- یک جستجوگر بود. من هرگز در شعر فروغ نرسیدم به آنجایی که ببینم فروغ به یک چیز خاصی رسیده باشد. همچنان که ظاهراً زندگیش هم همینطور بود. یعنی فروغ چیز معینی را جستجو نمی کرد. در شعر او حتا خوشبختی یا عشق هم به مثابه چیزی که دنبالش برویم و پیدایش کنیم مطرح نمی شود. او در زندگی اش هم هرگز دنبال یک چیز خاص نرفت، خواه به وسیلهﻯ شعر، خواه به وسیلهﻯ فیلم و خواه به وسیلهﻯ هر عامل دیگر. من او را همیشه به این صورت شناختم که رسالت خودش را در حد جستجو کردن پایان داد.

ادامه مطلب ...

زن بودن مضاعف...

شنبه 14 دی ماه سال 1387


۱.چند ساله بودم؟ نمی­دانم چند ساله بودم که دچار زن بودگی مضاعف شدم! ناخواسته بود یا خواسته؟ نمی­دانم. انتخاب کردم یا مجبور شدم؟ آن را هم نمی­دانم.

چند ساله بودم؟ نمی­دانم چند ساله بودم که زن بودنم را باور کردم! و ناگهان زن بودن دیگران را هم! و در این کشف و شهود مسئولیتی بارم شد به قدمت زنده بودنم؛ که دیگر همه زندگی­­ام حول این دور خورد :

من زن بودم!!!

2 .لازم نیست توضیح بدهم، با اولین کنشها و واکنشها دغدغه­هایم فریاد می­زنند و جمله آشنایی که از سوی دوستانم روانه­ می­شود:

_باز می­خواد توجیه کنه! کی گفته تو باید از کار همه زنان عالم دفاع کنی؟

متهم به کوته فکری، متهم به تعصب، متهم به ندیدن واقعیات، متهم به مرد ستیزی، متهم به زن سالاری، متهم به...

من در تمام این سالها متهمم !! و هر روز اتهامم سنگینتر می شود:

_ دیگه نمی­شه باهات حرف زد! خیلی فمینیست شدی!!!

_ من فقط دارم اون چیزی رو می­گم که بهش معتقدم!

اعتقاداتم تا جایی قابل احترام است که به جنسیتم مربوط نشود. دوستانم خاص می­شوند. به دنبال راهی برای دیالوگ می­گردم! سانسور می­شوم! سانسور می­کنم خودم را با تیغه مردانگی! به دنبال همه دریچه­های نور باید بدوم تا اعتقاداتم مجال تنفس بیابد! می­یابد؟؟؟

3.این حرفها همه نشون از یه کمبوده!! یه مریضیه!

یعنی من مریضم؟

من مریضم وقتی به حرفهای راننده تاکسی درباره رانندگی زنان واکنش نشان می دهم! من مریضم وقتی در مقابل حرفهای همسایه­ام درباره زن مطلقه­ای می­ایستم! من مریضم وقتی به دوستم می­گویم در رابطه عاشقانه­اش ابژه نشود! من مریضم وقتی...

من در تمام این سالها مریضم!!

4.کنار هم که می­نشینیم حرفهای زیادی داریم برای گفتن. برای نالیدن از این همه اتهام و برچسب و ... . جاهایی هست، آدم­هایی هستند که دغدغه­های مشترک حاکم می­شود حتی بر سلام و احوال­پرسی! تنها، تنهایی­ات پر می­شود! و گمان می­بری دریچه های نور چندان دور نیستند!!!

5.چند ساله بودم؟ نمی­دانم چند ساله بودم که دچار زن بودگی مضاعف شدم! اما حالا _ وقتی در 23 سالگی­ام زندگی می کنم_  بر این زن بودگی اصرار دارم!!!

 

فروغ

حاشیه ای بر مطلب

جمعه 13 دی ماه سال 1387


نمی دانم !

نمی دانم و امیدوارم بیراهه نرفته باشم !

برداشتم از مطلب "نوشتن مهمتر از جراحی پلاستیک صورت است." نوعی توصیه به مشارکت بیشتر برای بانوان است . چه چیز کم هزینه تر از نوشتن؛ چه فعالیتی، کنش و یا حتی واکنشی راحت تر از نوشتن؛ نشستن و نوشتن حتی خوابیدن و نوشتن ! آیا سهل تر از این سراغ گرفته اید ؟

با جاری شدن هر کلمه از ذهن و نقش بستن آن بر کاغذ یا مانیتور، یک غنچه از منیت نویسنده می شکفد که عطر آن می رود و می رود تا بر تارک افکار و قلب ها بنشیند و برآیند این عطرهاست که نسیمی، بعد بادی و زان پس توفانی  می آفریند که کژاندیشان را یارای تاب آوردنشان نیست . زیبا نیست پدیداری یک لبخند از پس یک عمر درهمی چهره که گریبان گیرمان شده است برای خود و خوانندگانمان .

اما با احترام فراوان برای خانم مرنیسی، نوشتن حتی موی سپید را نیز درمان گرست . آنجا که نظرات مساعد دیگران می تواند غبار پیری را نیز از سر بزداید، حتی می ماند وقتی دیگر حتی موی سپیدی نیست . نوشتن اکسیر نامیرایی است .

 

امیدوارم ...


کاوه

پنج شنبه ای در کنار خانم دالاوی؛ گزارش جلسه نقد رمان خانم دالاوی

جمعه 13 دی ماه سال 1387


  جلسه دوازدهم دی ماه گروه، اختصاص به خوانش و نقد رمان خانم دالاوی، نوشته ویرجینیا وولف داشت. وولف رمان خانم دالاوی را در سال 1925 و به شیوه جریان سیال ذهن نوشت. لازم به یادآوری است که کتاب مورد بررسی گروه قبل از خانم دالاوی، اتاقی از آن خود نوشته ویرجینیا وولف بود. وولف در اتاقی از آن خود، به بیان ایده ها و نظریاتش در زمینه زن و ادبیات و همچنین نقد ادبی پرداخته است. به همین دلیل، یکی از دلایل انتخاب رمان خانم دالاوی توسط گروه، آشنایی با سبک نوشتاری وولف در رمان هایش و همچنین جستجوی ردپای آراء و نظریات او در این رمان بود. 

   خانم دالاوی، رمانی است که ماجراهایش از یک صبح تا شب در شهر لندن به وقوع می پیوندد. داستان با کلاریسا دالاوی، (خانم دالاوی) شروع می شود. در ادامه داستان با دیگر شخصیت های رمان از طریق ذهنیات و افکارشان آشنا می شویم.  شاید بتوان گفت دغدغه اصلی وولف در این کتاب زندگی روزمره زنان و مردان طبقه اشراف و به نوعی مرفه جامعه انگلستان بعد از جنگ جهانی اول است. وولف در این کتاب با سبک ویژه خود، جریان سیال ذهن، به موشکافی دغدغه های این افراد و همچنین روابط آن ها در بطن شهر لندن می پردازد.

  به دلیل ساختار پیچیده کتاب، اتخاذ یک رویکرد منسجم در زمینه نقد و بررسی آن کار مشکلی بود.  با این وجود در جلسه 2 ساعته گروه بحث های مختلف و جالبی درگرفت. نوع شخصیت پردازی، روند کلی رمان، داستان پردازی، ویژگی های زنان داستان، حضور آراء و نظریات وولف در رمان از مهم ترین موضوعاتی بود  که در جلسه مطرح شد.   شرح نظرات اعضای گروه در مورد رمان خانم دالاوی در نوشته های بعدی خواهد آمد.

 

پریسا

نوشتن مهمتر از جراحی پلاستیک صورت است.

جمعه 13 دی ماه سال 1387


فاطمه مرنیسی

نوشتن را هر روز به کار برید. پوست شما به خاطر خاصیت عالی نوشتن از نو ساخته می شود! از لحظه­ای که بیدار می­شویم نوشتن فعالیت بافت­های سلولی را ارتقا می­دهد. با اولین علامتی که روی صفحه سفید کاغذ می­گذارید، کیسه­های زیر چشم­تان بلافاصله محو شده و پوست صورتتان از نو تازه می­شود و تا ظهر به بهترین حالت باقی می­ماند. نوشتن با ترکیبات فعالش به بازسازی پوست کمک می­کند و در آخر روز خط صورت­تان کم­عمق­تر شده و چهره­تان دوباره شاداب می­شود.

باید خاطر نشان کنم که نوشتن بهترین دارو برای درمان انواع بحران­ها و چروک­هاست. تنها چیزی را که مداوا نمی­کند موی سفید است...

نوشتن مهمتر از جراحی پلاستیک صورت است.

فاطمه مرنیسی

ادامه مطلب ...

چیزهایی درباره کیت میلت (Kate Millett)

جمعه 13 دی ماه سال 1387


 «تظاهرات تنازع بقاست... من اصلا فکر نمی کردم که این همه زن مبارز و آگاه به جنسیت خود ببینم... حالا زنان ایران در مرکز مبارزه ما در جهان قرار گرفته اند...» این گفته ها از آن کیت میلت فمینیست آمریکایی است. او که 8 مارس 1357 ه.ش. در تظاهرات ضد حجاب در کنار زنان ایرانی حضور داشت، _ اگرچه چند روز بعد از کشور اخراج شد_ جز معدود فمینیستهایی است که به فعالیتهای زنان مشرق زمین علاقمند بود. 

میلت مجسمه ساز، فیلمساز ، نویسنده و فمینیست آمریکایی است که نامش بیش از هر چیز با کتاب معروف «سیاست جنسی» گره خورده که در 1970 چاپ  کرده است. سیاست جنسی پایان نامه دکتری میلت در دانشگاه کلمبیا بود که مفاهیم و تفسیرهای جدیدی را به ادبیات جنبش زنان وارد کرد و بعدها مرجع بسیاری از فمینیستها شد.

ادامه مطلب ...

معرفی مختصر ویرجینیا وولف و اتاقی از آن خود

یکشنبه 8 دی ماه سال 1387


ویرجینیا وولف (1882 تا 1941) رمان نویس ، منتقد، ومقاله نویس در خانواده ای که کانون ادب و علم بود به دنیا آمد. پدرش لسلی ستیفن مردی ادیب و همسرش لئونارد وولف نویسنده ی کتاب هایی در سیاست و اقتصاد بود. ویرجینیا با خانواده ی بزرگانی چون چارلز داروین ، سیموندز،، لیتن ستراچی و جیمز راسل لوول (پدربزرگش) خویشاوندی داشت و عضو محفل نویسندگان ، هنرمندان و فیلسوفان مشهور به گروه بلومزبری نیز بود که نامدارانی چون لیتن ستراچی ، ا. م . فورستر، راجر فرای و برتراند راسل را در بر می گرفت.

رمان های وولف نمونه ی بسیار عالی شیوه ی تک گفتاری درونی و جریان سیال ذهن در آثار داستانی به شمار می روند. دو رمان اول او، سفر دور (1915) و شب و روز(1919) تا حدی سنتی و واقعگرا هستند. اتاق جاکوب (1922) سرآغاز سلسله رمان های اصیل و درخشان وولف بود. خانم دالووی(1925) به سوی فانوس دریایی (1927) (بهترین اثر وولف) اورلاندو(1928) خیزابها(1931) و سال ها(1937) از این سلسله اند. بهترین داستان های کوتاه وولف  در کتاب دوشنبه یا سه شنبه(1921) گرد آمده اند. او نویسنده ی مقالاتی در نقد ادبی و موضوعات دیگر نیز هست."آقای بنت و خانم براون"(1924) مقاله ای است در انتقاد از سه رمان نویس طبیعت گرا ( آرنولد بنت، گالزورثی و ولز) و "اتاقی از آن خود" (1929) مقاله ی دیگری است درباره ی وضع زنان و مشکلات یک زن هنرمند. وولف در پی یک بیماری روانی و پس از چند اقدام ناموفق در 28 مارس 1941 در لندن خود را در رودخانه غرق کرد. ( گویا توهمات شنیداری نیز داشته است) ( تاریخ ادبیات جهان ، باکنر تراویک / عربعلی رضایی ، جلد دوم ،  تهران ، فرزان روز،1373)

کتاب اتاقی از آن خود درباره ی زنان و داستان نویسی براساس دو سخنرانی ایراد شده در کمبریج در اکتبر 1928 نوشته شده است. این کتاب بر اساس استدلالی خوب و ساده بنا شده است: ناتوانی زنان،یک نوع ناتوانی اجتماعی و اقتصادی است. زن نویسنده ناچار است از دشواری های بزرگ، پیش داوری ها و خودخواهی های اقتصادی مردان جان به در ببرد. و کلید آزادی او ، کلید در اتاقی است که می تواند آن را اتاق خود بنامد و می تواند با همان آزادی و استقلال برادرانش در آن زندگی کند. این اسارت اقتصادی آدم ها را به خشم می آورد : خشم پر هیاهوی تحکم آمیز مرد را که بر ادعای برتری خود پا می فشارد و ابراز انزجار نق نقوی تیز زن را که برای دست یافتن به حقوق خود جیغ می زند. محصول هر دوی این ها ادبیات بد است. چون ادبیات- در این جا داستان- همدردی فراگیری را می طلبد که باید بر فراز احساسات هر دو جنس قرار گیردو آن ها را درک کند. هنرمند بزرگ باید دوجنسی باشد. ( ویرجینیا وولف( زندگینامه) ، کوئن تین بل /سهیلا بسکی، تهران، نیلوفر،1384)


مارال